الیسا جان الیسا جان ، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

ماهک من ......

با تو همه جا بهشته ...........

  سلام به نفسم عشقم عمرم دخترم الیسا جووووووووووووونم  که وجودت شده تمام بودن ما زندگی ما خوشحالی ما و دلخوشی ما عزیزم . یه مدت مریض شده بودی ولی خدارو شکر خوب شدی نازگل مامانی . الیسا جونم دختر مهربونم همچنان به من وابسته ای و انگار هر چی میگذره این وابستگی بیشتر میشه مامان جون دیشب بابایی ازت پرسید کدوم از عروسکهات رو بیشتر از همه دوست داری تو هم گفتی مامانمو  و بعد بابا گفت دوست داری کجا بری ؟ فقط پیش مامانم باشم خوشحالم     خلاصه همه حرفهات به مامان ختم میشه عزیزم تا اینکه یه روز خواستیم بریم سر ساختمون که یهو گفتی منم میام دیگه دلم برای مامانم تنگ میشه و هر چی ...
28 آبان 1392

عاشورا...

الیسا جونم یک هفته ای بود که حسابی مریض شده بودی و سه شب پشت هم تب داشتیو خیلی اذیت شدی و حسابی وزن کم کردی و فکر نمیکردم برای عاشورا بتونم ببرمت بیرون آخه دوسالی میشه که بخاطر تو منم نرفته بودم و خیلی دلم گرفه بود اما خدا رو شکر بهتر شدی ولی  هنوزم خوب نشدی مامان جون . دیشب بهت قول دادم تا ببرمت وهمه چیو از نزدیک ببینی چون چند روزی میشد که داشتم از محرم و عاشورا میگفتم و تو هم خیلی بامزه میپریدیو سینه میزدیو حسین حسین میگفتی فدای قلب پاکت بشم نازگلم . خلاصه با خاله یلدا و خاله لیلا قرار گذاشتیم صبح بریم حتی اگه بارونم بیاد و همینم شد و چون نمیشد ماشین برد و شما همچنان در راه رفتن تنبلیو تا یه کم راه میری زودی میای بغل منم از خونه تا ...
23 آبان 1392

الیسا و محرم ...

  ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام   ...
19 آبان 1392

این روزهای من و تو ....

سلام به دختر مهربون و شیرین زبونم که هر چی از شیرین زبونیت بگم بازم کمه عزیزم این روزها حسابی وقتم با تو پر شد عزیزم جوری  که دیگه خودمو فراموش کردم اول از همه قرار شد دیگه کالسکه رو کنار بذاریم و این برای من واقعا سخته اما وقتی یه تصمیمی بگیرم دیگه تمومه و باید اون کارو انجام بدیم و اول به خودت گفتم مامان جون حالا شما کاملا میتونی راه بری و اگه کالسکه نباشه ما میتونیم با هم کتابخونه بریم و خیلی جاهای دیگه و تو گفتی باشه مامانی اما هر جا خسته شدم منو بغل کن باشههههههههه ...چند روز اول هر غروب میرفتیم سه چرخه سواری که عاشق سه چرخت شدیو گفتی بریم تو خیابون و با هم رفتیم و دیدم داری خودت رکاب میزنی و چقدر خوشحالی که میتون...
10 آبان 1392

سفرنامه پاییزی سری دوم+ عید غدیر

الیسا جونم دختر نازو شیرینم تو بازارهای قشم حسابی خستت کردیم مادر  و تو هم بیرون خیلی خوب بودی  و نه چیزی میخواستیو نه چیزی میگفتی فقط خسته که میشدی میگفتی بگل بگلم کنین  و جز این کاری نداشتی و ما هم از رو نمیرفتیم و ساعتها بیرون بودیم و تو هم تا میومدیم خونه از خستگی میزدی زیر گریه و بهونه میگرفتیو بعد میخوابیدی و ما هم میگفتیم وای چرا اینجوری شد ؟ تا اینکه وقتی داشتم با مامان ملی صحبت میکردم و از تو میگفتم یهو  مامان ملی با صدای بلند گفت ای بابا شما بچه رو کشتین از خستگی اون حرف نمیزنه شما دیگه چرا ؟ تازه وقتی میاد خونه گریه میکنه میگین چرا اینجوری شد ؟ قربون الیسا جونم برم که خسته شد .... تازه فهمیدم که ای و...
4 آبان 1392
1